با درد میخوابم و با درد بیدار میشوم.
میایستم، راه میروم، کار میکنم، میروم و برمیگردم. و زخمهای دلم، زخمهای روحم هوا میخورند و تیر میکشند تا مغز استخوان.
زور میزنم و جلو اشکهایم را میگیرم که بر غم ما پردهدر نشوند. جز گاهگاهی که کم میآورم و اشکها زورشان غالب میشود و بین جمع میغلتند و سرریز میشوند، بیشتر وقتها پنهانشان میکنم.
وسط جمع و شلوغی هم که باشم میخزم لای غار تنهاییام که نهایتش پیدا نیست. چشم تنگ میکنم اما توی ظلماتش چیزی پیدا نیست که نیست. میترسم. از رفتن، از بازگشتن، از ماندن. ترس نمکی است روی زخم. داد میزنم که آآآآآی. کسی اینجاست. تنهایی و تاریکی، همه چیز را میبلعد، حتا پژواک فریادم را.
چیزی نیست. جز تنهایی عمیق، درد مداوم، اندوه بیانتها.
میگفت برادرش از پیچ و مهرهی پلاتین توی پاش درد میکشیده. درد و درد و درد. عاقبت کارد میرسد به استخوان و بعد از کلی وقت که به خودش پیچیده، تسلیم درد شده و دست به تیزی برده. پوستش را شکافته و پیچ و مهره را بیرون کشیده!
یک شب دست میبرم به تیزی. پوست نازکم را میشکافم. این قلب پر خون و پر درد را میکشم بیرون و.
درد که نکشیده باشی نمیدانی درد با آدم چه میکند. نمیدانی از آدم زخمی چه کارهایی بر میآید.
به نظرت چند تار موی سفیدم توی این سه چهار ماه سفید شدهاند؟!
نه که عددش مهم باشد برایم. اما دوست دارم بشناسمشان. به اسم و رسم. از آن طرف شاید همهی تارهای موی سفیدم مثل هم باشند، اما برای من حکایت این و آن خیلی فرق میکند. آنهایی که سر این زخمِ کاری از پا افتادهاند و کمرشان خم شده یک جور دیگرند.
آنها آیات ویژهاند. شریکهای غماند. آنها رفیقهای دنیای تنهایی مناند.
یک جایی هست که اینجاست! همینجا. اینجایی که منم. جایی که دیگر بعدی ندارد. نه که نداشته باشد هیچ، آنقدر فرق ندارد چه بودش که گویی بعدی نیست. هیچ است انگار. یک جای بی سرانجام. یک مِهِ غلیظ دودیِ مهوع. از آنهایی که دلآشوب میکند آدم را. آن هم وقتی همهی هیکل آدم را بغل میکند. انگار دستهای چسبناک دیوی ناپیدا.
من اینجایم. همین جا.
ما دردهایی داریم که نمیشود به هر کسی گفت. یا حتا نمیشود به هیچکس گفت. اما نمیشود. دل آدمی میترکد از نگفتنها. سنگی میخواهد صبور. چاره چیست از بیسنگی و بیصبوری.
اینجا را مینویسم و میچسبانم بالای صفحه. برای تو که مثل منی. خسته و دلگیر از گیر و دار روزگاه بیمروت. از زخمهای خورده. از عذاب زخمهای زده.
میتوانی مثل من بنویسی همین پایین. شناس یا ناشناس، خصوصی یا عمومی فرقی نمیکند، انتخاب با خودت. این پست یک سنگ است. یک سنگ صبور.
بند بندم از همه گسسته و فرونمیپاشد. انگار برادههای آهنربایی که جز با هم بودن چیزی ندارند. رگهای گسستنم درد میکند و هر بار قلبم فرو میریزد.
امید رفته و ناامیدی تیر میکشد. از او میپرسم، وعدهی مرگ میدهد. امید را مینشاند در میانم. امید مرگ در من جوانه میزند.
رگهای گسستنم تیر میکشد به امید. رعد میزند به مرگ.
بغض میآید و میرود. میآید و میرود. میآید و. میماند و میماند و میماند. آنقدر که جایش توی گلو میماند. هر چه هم بشود، این سنگینیِ غریب آنجاست. گویی جزوی از تن و جان آدم میشود. بعد پیش میآید و پیش میآید. تا فتحت کند. تا همهات را در بر بگیرد. تا تمامت بغض شود. بغض شوی. یک بغض بزرگ. یک بغض ایستاده که راه میرود و حرف میزند و میخندد.
درباره این سایت